زندگی شبیه به یک پرتگاهِ و همه ی ما لبه ی اون ایستادیم؛ پل باریک چوبی و پوسیده ای که این پرتگاه رو به خوشبختی متصل کرده توانایی تحمل رد شدن ما همه رو نداره…
فکر کنم برای همین خیلیامون به بیراهه میریم…
و گمان می کنیم خوشبختی هر لحظه از ما دورتر میره، غافل از این که خوشبختی سر نقطه ی اول ایستاده و این ما ها هستیم که دور تر میریم…
زندگی به گونه ای سخت و رعب آور شده که هر لحظه آرزوی گذشته رو می کنیم، چون از تصمیماتمون پشیمون میشیم…
ما ها نه توانایی تغییر گذشته رو داریم و نه قدرت ساختن و پیشبینی آینده به اون نحوی که آرزوش رو داریم…
زندگی رویا نیست و برای ساختن زندگی باید واقع بین بود و از حال شروع کرد…
شاید نشه به رویایی که داشتیم برسیم اما؛ زندگی زیباتری خواهیم داشت…
من معتقدم که رویا واقعا فقط رویاست و حتی اگر به اون آرزوِ که رویاش رو دیدیم برسیم، اون قدر زیاد هم به وجد نخواهیم اومد.
در واقع حتی رویا ها و آرزوهایی که به واقعیت تبدیل میشن فقط لحظه ی اول یا شاید ساعت های اول اوج خوشبختی باشن، بعدش اونقد عادی میشن که یادت میره آرزوت بودن…
~من اما دورم از این روزمرگی ها، تو به سمت من قدم بردار؛قول میدهم تا ابد مثل لحظه ی اول عاشقت بمانم.
تو آنقدر محالی که روزمرگی در وجودت جریان نخواهد یافت.
من واقعی می نگرم به تو، به زندگی و به چشمانت که زندگی با وجود نگاه توست که در جریان است…
محال من، غیرممکن ترینم کمی به سمت برآورده شدن راه بیا…
#تراوشات ذهن کوچکم
#نون_